خوب بودن
آنقدرها هم سخت نيست
فقط كافيست
با جان و دل و بدون چشمداشت
براى هر آفريده اى
چه انسان
و يا هر جاندار ديگرى
فقط
يك قدم بردارى
باران شوى
براى گلها و درختان
فرشته شوى
براى آفريده هاى بي زبان و بي پناه
و از خود
انسانيت به جا بگذارى در قبال تمامى انسان ها
بدون نگاه كردن
به ظاهر و رنگ و مليت و جنسيت و نژادها
خوب بودن
آنقدرها هم سخت نيست
فقط كافيست بخواهيم تا خوب باشيم.
دخترکی را به خاطر دارم که عاشقِ عروسک بود ، اما هرگز به پدرش نگفت و برای داشتنِ آن ، قطره ای هم اشک نریخت . پارچه ای برداشت و برایِ خودش یک عروسک دوخت و با اینکه به پایِ عروسکهایِ بازاری نمی رسید اما آن را بیشتر از تمامِ اسباب بازی هایش دوست داشت ، چون برایِ داشتنش گریه نه ! "تلاش" کرده بود !
نمی دانید چه لذتی دارد تصورِ این غرور و خودباوریِ کودکانه !
کودکی که رج به رج ، قالیِ آرزوهایش را با دستانِ کوچکش می بافد و هیچ کس را مسئولِ رویاهایِ خودش نمی داند !
به فرزندانتان یاد بدهید برای خواسته هایشان ، بجنگند ،
همه کاره ی آرزو هایشان نباشید !
قطعا یک کودکِ مستقلِ غمگین ؛
هزار بار بهتر است از یک کودکِ وابسته ی شاد .
حال ما خوب است ، خوب ؛ شبیهِ تمامِ بغض هایی که هنگام واکسن زدن به بازوی نحیفِ بچگی هایمان قورت دادیم و سری که چرخاندیم و مشتی که محکم گرفتیم و چشمی که بستیم که مثلا یعنی ؛ نمی ترسیم !
شبیهِ زخمِ عمیقِ زانویمان که زیر شلوار خونین و خاکی مان پنهان کردیم و لنگ لنگان و با تمامِ درد ، لبخند گشادی زدیم و دنبالِ گوشه ی خلوتی برای جیغ کشیدن گشتیم .
ما خوبیم ،
همین که بد نیستیم ؛ خوبیم .
همین که می خندیم ، راه می رویم و ادامه می دهیم ؛
یعنی خوبیم ،
یعنی خیلی خوب !
همیشه آدمهای بلندپرواز و هدفمند را دوست تر داشته ام ؛
آدمهایی که مدام درتلاش و در جریاناند، و هرگز بخاطر هراس از غرق شدن، دست از عبور بر نداشته اند .
آدمهایی که قعر ناشناخته ترین اقیانوسها را به امنیت و آسایشِ ساحل، ترجیح داده اند و پذیرفته اند که آدمی زمانی زنده است که در جریان باشد، مانند رودی بخروشد و از سنگهای مسیر، تندیسهای ماندگار بسازد.
آدمهایی که درکمال خودباوری، از بنبستها، مسیرهای عبور ساخته اند و از تاریکیها، نور .
همانها که ثابت کردهاند؛ هیچ فاتحی، از جاده های هموار، به قله نرسیده،
هیچ صیادی، از سطح آب، مروارید نیافته و هیچ دونده ای بدون دویدن، پیروز نشده!
من همیشه عاشقِ بلندترین قلهها، عمیقترین اقیانوسها، دستنیافتنی ترین مرواریدها و جسورترین آدمها بوده ام .
بخواه که وابسته نباشی ؛ به هیچ چیز و به هیچ کس !
اشیاء و آدم ها را فارغ از سهمِ خودت بودن، بپذیر ؛ جسم ها و شئ هایی جدا از تو که برای بودن ؛ نیازی به تعلق داشتن ، ندارند !
که نیامده اند سهم کسی باشند !
و هستند برای زیبایی و تکامل جهان و مقصد و هدفی که برایش آمده اند .
اما وابستگی ، یک مانع است ،
وابستگی و اصرار برای داشتن ها ، لجاجتِ بی حاصلی ست که نظم جهان را به هم می ریزد !
پس هیچ چیز و هیچ کس را برای خودت نخواه !
تو نیامده ای که کیسه ی دارایی ات را پر از چیزها و آدم ها کنی ، وقتی خودت در این مسیر ، رهگذری و قرار نیست تا همیشه بمانی !
تو نیامده ای که این فرصت کوتاهِ حضور را به اندوهِ نداشتن ها و از دست دادن ها بگذرانی ،
بخواه که رها باشی .
چونان رهگذری سرخوش و آرام ، زیبایی های مسیر را ببین ، لذت ببر و برای زیباتر شدنش بکوش ،
و عبور کن .
وقتی به هیچ چیز و هیچ کس تعلق نداشته و وابسته نباشی ؛ آرامی !
که اندوهِ بی پایانِ آدمی از همین ناشیانه خواستن ها و اجبار برای داشتن هاست .
پاییز جان
حالا که تنها چند روزِ دیگر مهمان ما هستی، باید بگویم
تو تقصیری نداشتی.
ما آدم ها خیلی چیز ها را خراب کردیم
ساده و حواس پرت بودیم، آنجا که باید وا نمی دادیم وادادیم
آنجا که باید رها می کردیم سخت گرفتیم.
ما در لحظه زندگی کردن را بلد نبودیم
امروز را در دیروز گذراندیم و فردا را قبل از امروز دلشوره گرفتیم.
ما رویا داشتیم اما شجاعتِ جنگیدن برای رویاهایمان را نداشتیم.
ما خودمان را دوست نداشتیم و دوست داشتنِ دیگری را بلد نبودیم، ما بندبازی بودیم که تعادل نداشتیم.
ما رفیق می خواستیم اما رفاقت را چرتکه انداختیم.
ما همراه می خواستیم اما با هم بودن را به تکرار و عادت آلوده کردیم.
ما به دنبال عشق بودیم اما اطرافمان را خوب نگاه نکردیم.
ما قول دادیم اما دل به قول هایمان ندادیم.
ما عاشق شدیم اما نگهدارِ عشق نبودیم؛ ما عشق را بازیچه کردیم.
ما ماندن بلد نبودیم و از رفتن هیچ نمی دانستیم.
ما حرف داشتیم اما قهر کردیم، ما گفتگو را بلد نبودیم.
ما حق داشتیم اما جراتِ باز پس گرفتنش را نداشتیم.
ما زیاده خواه بودیم و قدر شناس نبودیم.
ما فراموشکار بودیم
به جای درس گرفتن از اشتباهاتمان
آن ها را
هر روز و هر ماه و هر سال تکرار کردیم،
فصل ها را بهانه کردیم
تا ضعف هایمان را بپوشانیم.
پاییز جان
تو همیشه زیبا و شکوهمند و پُر تب و تاب بودی
این ما بودیم که تو را دلگیر کردیم
زندگی فقط امروز نیست!
همین امروز که به خودت قول داده بودی بهتر و واقعی تر از هر روزِ دیگری بگذرانی و جورِ عاشقانه ای نگاهش کنی.
و شاید آن گونه ای پیش نرفت که دلت می خواست،
و نشد آن چه واقعاً خواهانش بودی!
زندگی در هیچ گذشته ی مبهمی محبوس نمی ماند!
زندگی لذتِ پرواز است و رهایی ؛ حتی بی بال پریدن!
فردا هم می تواند به اندازه ی امروز خواستنی باشد،حتی بیشتر از امروز و واقعی تر از پس فردا.
فردا هم می توانی به آرزوهایت فکر کنی، دستِ خیالاتت را سفت و سخت بگیری.
با فردا هم می توانی قدم بزنی، قهوه ات را با سرخوشیِ تمام بنوشی و به موزیکِ لایتِ بی کلامی گوش کنی و غرقِ آرامش شوی.
با فردا هم می توانی یک دلِ سیر در پآییز و
دلبرانگی هایش بگردی!
حکایتِ امروز که گذشت و خاطره شد.
و تمامِ زندگی،گذشته یا همین امروز نیست!
می توانی دستهایت را به دستهای فردا گره بزنی،
جیبِ لحظه هایت را پر از عشق کنی و به اتفاق و روزهای پیشِ رو لبخند بزنی.
لبخند بزنی و به هیچ چیزِ دیگری فکر نکنی!
هر روز ، قصه ی تازه ای در آستین دارد؛
و خوشا به حالِ ما که اهل و دچارِ قصه ایم!
درباره این سایت